از مرز چهل سالگی گذشته بودم. به عنوان یک پزشک جراح، موقعیت اجتماعی و درآمد خوبی داشتم. ولی یک سؤال بزرگ ذهنم را درگیر کرده بود. همین سؤال بیجواب باعث شده بود موفقیتهای مالی، شغلی و اجتماعیام در نظرم بیمزه و کمرنگ باشد. سؤال این بود:
چرا نمیتوانم ازدواج کنم؟!
بسیاری از همسن و سالهای من با مردان خوبی ازدواج کرده بودند و یکی دو تا بچه داشتند. بعضیها فرصت کرده بودند طلاق بگیرند و برای بار دوم ازدواج کنند! ولی من حتی یک قدم به ازدواج کردن نزدیک نشده بودم. گویا ازدواج جن بود و من بسم الله. اگر مردی به من ابراز علاقه و درخواست ازدواج میکرد، من نسبت به او بیمیل و رغبت بودم. و برعکس اگر من از مردی خوشم میآمد، او هیچ اعتنایی به من نداشت و یا پس از دو سه جلسه ملاقات، غیبش میزد و خبری از او نمیشد.
ابتدا تصور میکردم که اشکال از مردان سرزمین من است که قدر گوهر یکدانهای چون من را نمیدانند و مثل شوالیه%8